مادر تماس گرفته بود که با خوت نون بیار ، زودتر از کتابخانه زدم بیرون، هوا خوب بود و نسیمی ملایم بوی بهار را به مشامم میرساند؛ از همان درِ خروجی بوی عیدی فرهاد را پلی کردم تا نوروز را بیشتر حس کرده و حالِ خوبم را تقویت کنم؛ هنوز اما کمی دور نشده بودم که چشمم به مرد جوانی با لباسهای کثیف و رنگ و رو رفته افتاد که تا کمر در پلاستیکهای زبالهای درِ پشتی هتل خم شده بود و بطریهای پلاستیکی را بیرون میکشید؛ هنوز پشت سرش بودم و مرا ندیده بود، سرم را پایین انداخته و سریعتر از کنارش عبور کردم که مبادا نگاهی ناخودآگاه شرمندهاش کند حالم گرفته شد، بغض بیخ گلویم را گرفته بود، دیگر دیدن آبی دریا از خیابان جلویی و نسیم ملایم دمِ عصر بوی بهار نداشت، دیگر صدای فرهاد حالِ خوبم را دو چندان نمیکرد، دیگر شلوغی بازار و بوق ممتد ماشینها و چراغهای روشن مغازهها مثل یک امید و لبخند بر لبم نمینشست، دلم دنبال مرد تا کمر خمشده بود، دنبال کودکانش، دنبال زنی با دو خواهر بیمار ک
اشتراک گذاری در تلگرام